خاطره ای از یک آتش نشان داوطلب

کپسول آتش نشانی5

خاطره آتش نشانسلام

اواخر سال ۸۹ با بهترین دوستم برای ثبت نام کلاسهای آتش نشان داوطلب به نزدیک ترین ایستگاه، یعنی ایستگاه ۳۸ اقدام کردیم.

توی کل دوره ها با اساتید مجرب و خوبی آشنا شدیم.

درست چهارشنبه سوری همان سال برای تماشا و مراقبت از محله خوبمان به پشت بام رفتم.

دختری بود زیبا و چشمانی درشت که سعی داشت منوّری که برایش روشن کرده بودند و محکم در دستش گرفته بود را کنترل کند.

زمانی که به کمکش رفتم خستگی در وجودش هویدا بود. احساس کردم دستم به شدت داغ شده و وقتی به دستم نگاه کردم در حال سوختن بود. منوّر در دستم منفجر شده و من متوجه نشده بودم و یا شایدم هول شدم.

 

بلافاصله دستم را زیر شیر آب بردم و خنک کردم. چند دقیقه بعد وقتی دستم را نگاه کردم تحمل دیدنش را نداشتم.

دست چپ من دچار سوختگی درجه دو شده بود ولی من خوشحال بودم که کودک آسیبی ندیده، شاید آن سوختگی بهترین تجربه دوران آتش نشان داوطلب من بود.

زهرا بیگی متولد ۱۳۶۹ تهران

خروج از نسخه موبایل